۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

از اخر

امروز تولد یک ادم دوست داشتنی است به قول محمد جونی تولد" مریم جون" است. سی سال پیش در چنین روزی "مریم جون" با صدای گریه اش عالم را خبر دار کرد که " وای وای من آمده ام".  آمدنش را به فال نیک میگیریم و دعا میکنم "دمش گرم و سرش خوش باد."
صبح زود است دارم این ور و انور در وب میچرخم خبر اول آنکه بعضی ها نگذاشته اند نتیجه انتخابات کشور دوست وبرادر اعلام شود پیام "بادا بادا مبارک بادا " برای حامد خان کرزی فرستاده اند که نکند خدای نکرده مقام اولی در مسابقات تبریک را از دست بدهند و چون ایشان عادت دارند در هر چیزی اول باشند امان نداده اند نتیجه اعلام شود پابرهنه دویده اند وسط و برای اینکه ثابت کنند در دنیا کلی طرفدار دارند و خیلی ها زنگ میزنند روشهای مملکت داری ازشان می پرسند یک نمونه را رو کردند . همین دوست وبرادر سمت راستی!
خبر بعد اینکه ما در بین 175 کشور در آزادی مطبوعات صد و هفتاد و دوم شدیم! باز خوب است آخر نشدیم! البته شاعر میفرماید:
تا توانی بز لنگ باش 
گله چون برگشت پیش آهنگ باش!!
اما از انجا که بعضی ها عادت ندارند آخر باشند!! لطفا نمودار را بچرخانید! یک کم بیشتر! اهان درست شد حالا از آخر حساب کنید.  ما رتبه خوبی داریم! از آخر چهارم شدیم!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

زلزله

صبح است مثل بیشتر اوقاتی که من فرصتی دارم برای نوشتن. اتفاقها این روزها امان نمیدهند و تالاپی می افتند بی آنکه فرصت مرور شان را بیابی.
دیروز تهران لرزید. البته اینبار چرخ گردون لرزاندش و اساتید نتوانستند انرا گردن هیچکس بیندازند اما همین تکانه مرا تکاند که اگر یکروز یک زلزله که بادی بیلدینگ رفته با یکی دو ریشتر بیشتر بیاید تکلیف تهران, پایتخت البرزنشین چه خواهد شد. کسی فکری نکرده تقریبا مطمئنم. انها که باید به فکر باشند سرشان را کرده اند زیر لحاف و هنوز دارند از تکاندنی که مردم کرده اند می لرزند.
این روزها بعضی ها دارند فقط مثل قورباغه پهن شده زیر لاستیک دوچرخه ژست میگیرند و چه ناشیانه هم میگیرند. اما از ژست که شکم بنی بشر سیر نمیشود وقتی برق 5 برابر قرار است گران شود و نان دارد 300 تومان به فروش میرسد. اصلا ادم چه معنی دارد نان بخورد خصوصا اگر سفره اش بوی نفت بدهد!!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

دارو

صبح است و دارم در اینترنت میچرخم همه چیز مثل روزهای قبل است باز یک عده مثل هر روز یا دارند دروغ میگویند یا دارند داغ و درفش نشان خلق خدا میدهند. اما کی گوشش بدهکار است. خلق خدا دارد راه خودش را میرود و از هرچی دروغگوست بدش می آید.
بعضی ها هم به بعضی ها هشدار میدهند مثل همین دکتر شهاب الدین صدر که خطاب به بعضی ها میگوید بدانید و آگاه باشید که اگر همین جوری بی ترمز بروید جلو کارخانه های داروسازی و شرکتهای پخش دارویی ورشکست می شوند اما من فکر نکنم گوش شنوایی باشد کارخانه های قند و ریسندگی که ورشکست شد داروسازیها چرا نشوند و چه کسی به فکر کارگران و کارمندان و خانواده های این مراکز است و اصلا کی به فکر مردم است که باید برای عزیزانشان دارو را به قیمت خون پدر مفت خور ها تهیه کنند. فکر کنم از فردا دارو چینی هم بیاید بنشیند در داروخانه مثل شکر چینی یا مثل هر کوفت و زهر مار دیگری که این روزها  روانه مملکت مان شده است. 

باتوم برقی

دیروز در بازار  در یک مغازه که هر چیزی که مربوط به کوهنوردی و ماهیگیری و شکار بود می فروخت (از سوخت یکبار مصرف تا چراغ دستی , تفنگ شکاری و چاقو وبطری کوچک حمل مایعات!!.. )چشمم به یک باتوم معمولی و یکی از نوع برقی اش افتاد. فکر کنم چینی بود. اساسا بازار ما را چینی ها در تصرف دارند انها برای تنازع بقاء میفروشند! ما برای بقا چه کار میکنیم؟  چینی ها از سیر و برنج  و شکر بگیرید تا کت و شلوار جین و باتوم و مهر و تسبیح... همه چیز به ما میفروشند. انگار بعضی ها که نان شان در وارد کردن  بیشتر چرب می شود تا آبادی مملکت با چینی ها راحت تر کنار می آیند تا هم ولایتی های خودشان که دنبال حق و حقوقشان هستند. داشتم فکر میکردم در این مملکت فروش باتوم برقی, چاقوی ضامنی, تفنگ شکاری و پنجه بوکس راحتر و ایمن تر است از وبلاگ نویسی و روزنامه نگاری. با بیست تا سی هزار تومان میتوانید یک باتوم بخرید اما فکر میکنید برای یک قلم آزاد باید چقدر پرداخت کنید!؟

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

امید

ساعت حدود 6 صبح است و من نشسته ام به وبگردی.  خبرها مثل روزهای قبل است یک سری دروغ میگویند و یکسری که خیلی تعدادشان بیشتر است از این دروغ گویی عصبانیند . این خیل عظیم دلنگران خیلی چیزها هستند و باید باشند  چون دنیا وارونه است . چون زور و زر دست ان چند تا ادم بده فیلم است و ادم خوبهای فیلم فقط و فقط همدیگر را دارند و باید همینطور با هم بمانند و نترسند که خدا با جماعت است.این روزها این فیلم منتظر یک اپیزود هیجان برانگیز است. روزها در راهند و من چشم امید به آینده دارم ..   
امید دارم روزی بیاید که لبخند میهمان لبان همه آدمها باشد و کسی چشمهای مردم را گریان نخواهد.
.
" دلشان می خواست
مردم را گریان ببینند
گاز اشک اور را ول کردند
خنده آور بود"
عمران صلاحی

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

حافظ

صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند

دیروز بزرگداشت محمد حافظ شیرازی بود دوست شاعر من, کسی که حرفش ورد زبان روز و شب من است . دیروز خیلی ها نتوانستند بروند حافظیه وردست حافظ جان بنشینند تفال بزنند چون حافظیه را هم مصادر کرده اند و حافظ عزیز هم ناچار شد چهار تا کج و کوله را با حرفهای بی سر وته تحمل کند . از کیلومترها دور تر می نشینم و این شعر را زمزمه میکنم
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
حافظ جان با آن لهجه با مزه شیرازی میدانم الان لب رکن اباد نشسته  دارد به مصادره چی ها میگوید
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
خوشم می اید حافظ عزیز جان, حاضر جواب است و  از پس همه شان بر می آید
امیدوارم ما هم از پس شان بر اییم و سبزی را به حافظیه بر گردانیم همانطور که به همه جا ی این ملک مظلوم بر میگردانیم
که به قول حافظ جان
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

کوچه باغ

در راستای چند روز نوشت قبل
بازدید سوم از یک فروشنده دستگاه بود. همانکه آدرسش بعد از نیم میدان بود. آخر یک کوچه باغ خاکی که انتهایش اسفالت بود پلاک 121. هرچقدر در زدیم کسی در را باز نکرد و جز سگ بد اخلاق همسایه پلاک121 کسی به استقبال مان نیامد. کوچه باغ خلوت با باغ های ساکت و نگهبانان اهل افغانستان آدم را وسوسه میکرد پول بدهد مواد بخرد مثل فیلمهای 10-15 سال پیش که همیشه قاجاقچی ها همچین جایی کمین میکردند. خلاصه با کلی مکافات نگهبان افغان باغ در را باز کرد و با ماشین رفتیم ته باغ. خفن و ساکت. داخل باغ چند تا درب دیگر بود که باغها و فضاهایی را از باغ اصلی مجزا میکرد. درب دوم باز بود رفتیم داخل یک سوله با کلی بشکه خالی و دستگاههای  جور واجور دسته دوم. دو سه نفر که به نظر افغان بودند داخل سوله مشغول کار بودند و خشک کن های مورد نظر ما یک گوشه پوسیده و عاجز زیر یک دستگاه دیگر روی زمین لمیده بودند. به نظر قابل مصرف نمی آمدندکی از کارگران رفت و با دیلمی برگشت تا دستگاه را اندکی تکان بدهد کلا همه چیز سوله به فیلمهای مواد مخدری شبیه بود. آقای مهندس نگاهی به دستگاه کرد و چون به درد بخور نبود زود با حاضران سوله خداحافظی کردیم و راه افتادیم. افغانها از کشور دوست و برادر افغانستان مرا یاد این انداخت که ما هم به خاطر خیلی چیزها مجبوریم کشورمان را ترک کنیم. من الان دلم میخواهد از ایران بروم تا درس بخوانم یا کار کنم اصلا زندگی کنم زندگی بی آزادی بیان مردگی است. دلم لک زده برای آنکه نخواهم هی حرفهای را لای استعاره و مثل بپیچم میخواهم رک و راست حرف بزنم. برای پیشرفت هر کشور تنها داشتن آزادی بیان و چند تا روزنامه مستقل کافی است چون بیان ازاد باعث میشود آدمها انقدر کمی ها وناراستی ها را مسلسل وار بیان میکنند که اگر کسی نخواهد هم ناچار میشود کار ناراستش را راست کند تا کسی به سیخش نکشد در  ممالک پیشرفته آدمها یا خودشان درست کار میکنند(بچه مثبتها) یا قوانین و مطبوعات مجبور شان میکند درست کارکنند و این تنها راه پیشرفت است اینکه هر کسی کارش را درست انجام بدهد برعکس ما ! کسانی که کارشان را درست انجام میدهند میزنند نابودشان میکنند و آنها که درست کار نمی کنند کسی نیست یا جرات ندارد  به آنها بگوید بالای چشمشان ابرو است..!

بازدید

در امتداد خاطرات یکشنبه( دیروز)
سه تا بازدید داشتیم اولیش از یک کارگاه صنعتی بود که قرار است برای شرکت دستگاه بسازد کلملا کاری بود و نکته خاصی برای خندیدن و خنداندن نداشت. بعدیش از یک شرکت داروسازی بود که هم کاری بود و حاوی یکسری نکته.یکیش کاشتن مدیر بازرگانی شرکت مان, که تا برسیم سبز هم شده بود و دیگری شلوارهای مامان دوز ورود به بخش تولید بود که باید روی شلوارهامان می پوشیدیم. یکجور کاریکاتور متحرک شده بودیم( امیدوارم راهی پیدا کنم که در شرکت خودمان میهمانان بدون اینقدر مکافات بتوانند اصول صحیح ورود را رعایت کنند ). نکته بعدی مدیر کارخانه بود آدم با سواد قدبلند داش مشتی. یک کم مطرح کردن سوالات را برای آدم سخت میکرد. زیاد میدانست و زیاد تیکه می پراند یک لحظه فکر کردم چقدر کار کردن با چنین مدیری سخت ولی آموزنده است اما من تر جیح میدهم مدیرم همین آقای دکتر خودمان باشد  هم با سواد است و هم خوش اخلاقی اش باعث میشود آدم حرفها و سوالهایش را با شوخی و طنز بی نگرانی دلگیری بگوید فکر میکنم اگر روزی نتوانم شوخی کنم چه کنم. دلم کمی برای همکارانم سوخت نکند من هم به بقیه امان نمیدهم و به باد شوخی میگیرمشان. از فردا باید کمی مواظب دل نازکها باشم گناه دارد آدم حتی به سهو بقیه را بیازارد. اما نکته دیگر اینکه جای مدیر عامل مان خالی بود تا امکانات آنجا را ببیند از دستگاهها و روندها تا دم و دستگاه صرف نهار. خدا را شکر که مدیر عامل ما آدم واقع بینی است و منطقی اما خیلی ها در این مملکت اصلا منطقی نیستند حتی چیزهای واضح دور و بر شان را برعکس تفسیر میکنند از خالی شدن یک جلسه که در آن سخرانی میکنند نتیجه میگیرند که چقدر محبوبند و چه کشته مرده هایی از سراسر دنیا دارند که در راه دیدنشان دم در جلسه سخرانیشان از شوق حضور جان به جان آفرین تسلیم کردند و نتوانستند شرف حضور یابند! و اینکه اگر آنسر دنیا هر کس هر غلطی کرد این سر دنیا جواز آن غلط و صد تا بدتر آن برایشان صادر میشود و اگر یک میلیون کار خوب آن سر دنیا انجام شده ایشان مگر غرب زده اند یا خدای ناکرده بلا تشبیه میمون یا شامپانزه اند که تقلید کنند. ایشان دارای یک فرهنگ اصیلند و اصلا نیازی به تقلید ندارند بلکه کلی فرهنگ از خودشان متشعشع میکنند.ادم باید کلاهش را یک کم بالا تر بگذارد تا جلوی چشمش نباشد تا خدای نکرده با مغز نخورد زمین و مثل قورباغه پهن شده زیر لاستیک دوچرخه ژست نگیرد. آنها که باید دو قدم جلو تر را ببینند لطفا عینکشان را بزنند نگذارندش لب پیشخوان. از این دست ادمها که چشمم  نه آب میخورد نه نان. اما از مردم چرا, که نه تنها عینکشان را زده اند و زیر پایشان و اطرافشان را رصد کرده اند یک تلسکوپ دارند به چه بزرگی و هم چیز را به خوبی میبینند و بد به حال آنها که از سیل خروشان مردم جا بمانند یا بخواهند متوقفش کنند.

نیم میدان!

یک روز ماموریت رفتم و کلی نکته
تا دیروز فکر میکردم میدان گرد است و جایی است که معمولا چهار تا خیابان به آن ختم میشوند و شما میتوانید دور محیطش بچرخید . اما دیروز فهمیدم میدان میتواند نیم دایره هم باشد , یک نیم دایره خاکی. اولین نیم میدان یا میدانک را دیروز در عمرم زیارت کردم در اطراف کرج. و فهمیدم کار نشد ندارد اینجا ایران است به افق محلی!
کلی مصیبت کشیدیم تا آدرس فروشنده را پیدا کنیم. اخر یک کوچه باغ با دو ردیف درخت تناور در یک طرف یک جاده خاکی که انتهایش اسفالت بود! پلاک 121 .دستگاهها منفجر بود و زنگ زده و به درد شرکت نمیخورد اما کوچه باغ به درد حداقل یک بار دیدن چرا! نیم میدان! مرا یاد این همه کار نیمه کاره یا تمام کاره ناقص مملکت انداخت! انگار دل هیچکس برای این طفل مادر مرده این ایران بینوا نمیسوزد منظورم انهاست که باید دلشان بسوزد! چه قدر کار نکرده, چقدر کار ابتر, چقدر کار بی ثمر بی فرجام! تا کی نمیدانم اما امیدوارم من کارم را بلد باشم و درست انجامش دهم!

اعتراف

از ساعت 2 صبح بی خوابی بر سرم هوار شده است. خوابیدن لذتی است که من چند هفته است آرزویش را دارم.
اگر پرنده ای, پرندده ای سحر خیز باش و کرمی برای خودت شکار کن"

اگر پرنده ای سحر خیز ترین پرنده باش اما اگر کرمی تا دیر وقت بخواب" 
شل سیلور استاین
دیروز یکشنبه هم بیخواب شدم اما نه به حد امشب نه پرنده خوبی بودم و نه کرم باهوشی, کل عالم را هم بی خواب کردم و زدم به جاده. خیلی من عجول بودم یک کم هم جاده خلوت بود و خیلی زود رسیدم . راستش نمیخواستم همکارم که سنی ازش گذشته است و مدیر بازرگانی شرکت است و قرار بود از تهران خود را به کرج برساند خیلی منتظر بماند اما خب همه چیز باعث شد خیلی منتظر بماند که قصه اش مفصل است. شاید در روز نگار بعدی تعریف کنم. ! 
در این ماموریت یک روزه من تا توانسته همه حواسم را جمع کردم که با مغز از روی هر چند تا سرعت گیر توی کرج بود رد شود اعتراف میکنم در مدتی که رانندگی میکنم اینهمه سرعت گیر را ناشیانه رد نکرده بودم . خلاصه دل وروده همه را به هم آوردم الان خودم دارم به کارهای کرده ام اعتراف میکنم تا مجبور نشوم به تخیلات بقیه اعتراف کنم اما زیاد نباید مطمئن باشم آدم در حبس ممکن است آنقدر متحول شود که به براندازی برای کج کردن نصف النهار گرین ویچ هم اعتراف کند این حرفها مال این ور خط است باید آدم برود آنور خط تا بداند ممکن است دیگر به چه چیزهایی اعتراف میکند.
خلاصه من اعتراف میکنم در رالی دور کرج رنگ تمام سرعت گیرها رنگ خیابان, قدشان بلند عرضشان زیاد و بنده هم نا راه بلد و خلاصه به اندازه یک عمر رانندگی سرعت گیر رد کردم. همچنین اعتراف میکنم قبلش هم راه را اشتباهی پیچیدم طرف زنجان. نکته  انکه صد متر بعد از پیچیدن عوارضی زنجان بود و هرچه سعی کردم به مسئول دریافت عوارض توضیح بدهم که من اولین بریدگی دور میزنم اما او حرف خودش را میزد زنجان یا ابهر ( ابهر عوارض کمتری دارد) بنده خدا فکر نمیکرد آدم به این گیجی هم وجود داشته باشد. دستش درد نکند که به عقلم شک نکرد! بالاخره مجبور شدم عوارض ابهر را بدهم و اولین بریدگی دور بزنم یک دور زدن 300 تومان اما نکته مهم دیگر بعد از دور زدن باید دوباره از جلو عوارضی رد میشد خوشبختانه برگشت 300 تومان ندادم اما کلی به خودم خندیدم!

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

آمار

امروز رفتم باز آموزی روز آخر بود و استاد داشت راجع به سوء مصرف داروها صحبت میکرد و امار مصرف روانگردانها در کشورهای مختلف خصوصا در مورد جوانها. در بین این آمارها یکی از همکاران با زیرکی پرسید امار خودمان چی؟ که استاد جواب داد ما آمار درستی نداریم ما حتی میترسیم آمار مبتلایان به انفولانزا را اعلام کنیم چه برسد به سوء مصرف روانگردانها! دیدم استاد راست میگوید ما در جامعه یا آمار نمیگیریم. یا آمار غلط میگیریم! یا آمار درست میگیریم غلط اعلام میکنیم ! یا اساسا زیر مسئله روشهای  آماری  میزنیم و میگوییم که اینها به درد ما نمیخورد و ما باید به روش بومی محلی آمار بگیریم و بعد یک تعداد متنابهی نمودار را بدون آنکه با بغل دستی مان چک کنیم رو نمایی میکنیم و وقتی گندش در آمد میگوییم تعریف ها با هم متفاوت است. و بر اساس این آمارها ما مدینه فاضله ای هستیم که همه باید آرزوی ورود به آن را داشته باشند! اما نمیدانم چرا بعضی ها  این مدینه فاضله را میگذارند و میروند .کمترین آمار اعتیاد , بی کاری, تورم  و جنایت  و بالاترین آمار تولید و صادرات... البته  نکته جالب تر این است که هر کدام از ما از  آمار بومی و محلی خودمان قرائت خاص خودمان را داریم و دلیل اینکه مثلا برای یک مسئله صبح و ظهر و شب هر کدام از دست اندر کاران یک آماری میدهند همین تفاوت قرائت هاست.

نوبل

این روزها مدام خبر اهدا جایزه نوبل به دانشمندان رشته های مختلف را میشنوم و با خودم فکر میکنم چرا فقط در بعضی رشته ها و ورزشها جایزه میدهند و بهترینها را معرفی میکنند؟ چرا مثلامثل سینما که غیر از اسکار و کن که میروند سراغ بهترینها فستیوالی برای بدترینها نیز وجود دارد برای سایر موارد بدترینها معرفی نمیشوند فکر کنم با مزه باشد مثلا همانطوریکه معتبر ترین افراد رشته فیزیک و ریاضی و ادبیات به عنوان برندگان نوبل معرفی میشوند  چرا بدترینها معرفی نشوند مثلا معرفی متقلب ترین ادمها در هر رشته که مقاله های بقیه را با زحمت شبانه روزی میدهند دوباره تایپ کنند و نام مبارک استاد بزرگوار را به جای نویسنده مقاله تایپ میکنند و به پاس این تلاش در راه علم مقاله را میدهند در یک ژورنالی , جایی چاپ میکنند یا دادن یک جایزه بین المللی به کسانی که به جای تلاش در راه صلح جهانی تمام همت خود را در گرفتن خواب از چشم خلق خدا بکار میگیرند, خب فکر میکنید با این حساب چند نام آشنا در این لیست بین المللی قرار بگیرد. 

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

تقلب

دیروز چهارشنبه به جای من یکی دیگر وجود داشت کسی که به من بسیار نزدیک است و غریبه ها گاهی تا حد دو قلو بودن اشتباهمان میگیرند. طفلک دیروز جای من دکتر شد و رفت سر کلاسهای باز آموزی. چهارشنبه آنقدر سرم شلوغ بود و به هیچ عنوان نمی توانستم بروم سرکلاس. اعتراف میکنم که تقلب کرده ام و عذاب وجدان دارم.
هم به خاطر او که زحمتش دادم و فرستادمش سرکلاسی که خیلی از رشته تحصیلیش دور است و باعث شدم بنده خدا کلی استرس بگیرد  و هم بخاطر خود ذات تقلب. اما نمی فهمم چطور بقیه این حس را ندارند یا در خودشان آنرا کشته اند
راحت شب میخوابند در حالی که از نام بگیر تا مدرک و رای شان تقلبی است. واقعا چطور اینقدر راحت شبها میخوابند وقتی که علاوه بر ذات زشت عملشان برملا شدن آن نیز رخ داده اما راحت مثل آب خوردن حاشایش میکنند. .

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

سکوت

گاهی وقتی همه جا ساکت است ادم فکر میکند دنیا به اخر رسیده و به قول محمد نازنینم دیگر کارمان تمام است اما گاهی از سکوت انچنان لذت میبرد که نگو و نپرس. گاهی آدم دعا میکند ایکاش چند دقیقه فقط چند دقیقه بعضی ها زبان به کام میگرفتند و تند و تند مزخرف تحویل خلق خدا نمی دادند. این روزها دعا میکنم بعضی ها لارنژیت بگیرند، حناق بگیرند، خروسک بگیرند و آن دهان نا مبارک را تا بیخ باز نکنند تا با هر کلام دلی را بیازارند و جسمی را بکاهند.من اسمش را میگذارم دعا نه نفرین زیرا در سکوت اینچنینی شاید شهر دمی چشمها را بر پلشتی ببندد و لختی بیاساید.

پاییز

باد خنکی از لای پنجره به اتاق سرک  میکشد و پرده اتاق را به اهتزاز در می آورد آسمان دلش گرفته و زمین از بارش ساعتی قبل ابر خیس است. یک کلام پاییز است فصل محبوب من. اما در پاییز هم میتوان چشم به بهار داشت. این روزها آدمها زیادی از دیدن آسمان گرفته پاییزی از صدای بارش باران از تنفس آزادی محرومند.باید کاری کرد که دیگر هیچ چشمی به درب بسته یک اتاق تنگ و تاریک نخشکد باید به داد آنها رسید که عزیزانشان را در راه ازادی از دست داده اند باید به درد دل باغچه گوش داد
باد آمد و برد واژه ها را از دفتر  آب دیده ما
دیگر به سکوت شب نپیچید بوی غزل از جریده ما
فریاد سکوتمان بلند است در پچ پچ دیر ساله دهر
اسطوره ضجه های مرگ است تاریخ ستم کشیده ما
زنده یاد شیون فومنی. 

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

جابه جایی

از حدود  دو و نیم شب بیدارم.  (از هر چند تا پیامی که می گذارم یکیش درباره بیخوابیم چیزی دارد. این اواخر زیاد بی خواب می شوم)
 معمولا من وقتی بیشتر به خواب نیاز دارم کمتر میخوابم. مغزم شلوغ است هر چند که این روزها به کارهایم کمی نظم داده ام اما باز گیجم . برای خواندن و نوشتن باید وقتی بگذارم. اما دل آشوبی این روزها شاید خواب از چشمم ربوده است. وقتی نگاه میکنم می بینم آدمها جابجا شده اند منظورم انتقال نیست که سرعت و شتاب متحرک را در تمرینهای فیزیک حل میکردیم نه منظورم نقش های جابجا است. آدم بدها جای آدم خوبها ها نشسته اند و دارند برای بقیه نسخه میپیچند و برای آنکه جایشان خالی نباشد آدم خوب ها را فرستاده اند جای خودشان البته به ضرب و زور. تازه وقتی سعی میکنند یک مسئله را برایت توضیح دهند تا روشن شوی علاوه بر اینکه هزینه مصرف مازاد در ساعات اوج مصرف را از تو برای این روشنگری میگیرند, آنقدر ناشیانه راست نمیگویند که خنده ات میگیرد و اینقدر هر کدامشان یک مسئله واحد را به انواع متفاوت و اعجاب بر انگیز  برایت توضیح می دهند که فکر میکنی وارد دنیای هر پاتر شده ای به روایت یکسری داستان پرداز جدید که هرکدام  یک داستان را به شیوه خود روایت میکنند! ( پیشنهاد میشود کلاسهای آموزشی برای یکسان سازی داستان پردازی برایشان برگزار شود).   شما جای من بودید گیج نمی شدید.

پینوکیو

کارتون از آن نوع فیلمهایی است که هیچوقت فکر نکنم از آن سیر شوم. کارتونهای امروزی با آنهمه تکنولوژی و نو آوری جای خود اما کارتونهای دوران کودکی من با وجود آنکه به کیفیت و سرگرم کنندگی نوادگانشان نبودند جای خود. مثلا همان پینوکیوی معروف دوره بچگی. من که وقتی بچه بودم همیشه از حماقتهای تکراری و کودکانه اش لجم میگرفت. اما این روزها دلم برایش میسوزد آخر طفلکی با دوتا دروغ کودکانه برای اینکه عبرتی برای بچه ها باشد دماغش ( بینیش) دراز میشد آنهم نه یک سانت و دو سانت حداقل  دو, سه متر. تصورش را بکنید اگر قرار بود این روزها پینوکیوی چوبی کاره ای باشد دماغش تا کجا میرسید.
ایکاش واقعا دماغ دروغ گوها به اندازه دروغشان دراز میشد! بد هم نبود! حداقل  از خجالت دیگران یا بخاطر هزینه بالای جمع کردن چنین دماغی هم که شده شاید عده ای کمتر دروغ میگفتند. ( باور کنید من اصلا تخصص زیبایی یا گوش و حلق بینی ندارم که برای کسب مال دنیا چنین ارزویی کرده باشم!). ایکاش دروغ حناق بود.ایکاش دیوار حاشا اینقدر کوتاه نبود که هر کوتوله ای از روی آن بپرد ایکاش لازم نبود برای درست زندگی کردن اینقدر آروزو کنم. ایکاش لااقل آرزو کردن آرزو نبود.


آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
...
روزی که سبز زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند

بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشمها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
...
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب, عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
...
قیصر امین پور

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

تعجب

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
باز خوابم نبرده است و دارم در عالم مجازی میگردم. خدا را شکر تقریبا خبری نیست. بهتر است بگویم خبر تعجب برانگیزی نیست. این روزها دیگر از هیچ دسته گلی تعجب نمی کنم, که این روزها همه چیز ممکن است. حتی اگر یک روز یا یک شب تلویزیون اعتراف یک  پیر زن 95 ساله  به ضرب وشتم عابران را پخش کند یا اگر بازی داربی برای دو هزارو سیصد و پنجاه و نهمین بار مساوی شود یا حتی قاضی محترم قدم رنجه فرموده برای رفاه حال تماشاگران به استادیوم تشریف بیاورد یا اگر آمریکا آنطرف میز بنشیند اصلا تعجب نمیکنم این روزها تقریبا اصلا تعجب نمکنم. همه چیز عادی است. این روزها از بس شاخه در آورده ام دیگر از چنین امور عادی تعجب نمیکنم.

دموکراسی با طعم سویس

امروز با خانم دکتری که قرار است با شرکت به عنوان پزشک معتمد همکاری کنند آشنا شدم و بعد از مدتها با وجودی که از قبل نمی شناختمش مثل سالهای قبل شیطنت کردم چون او هم هم پای خوبی بود هرچند که حتی صدای آقای دکترهم در امد.خانم دکتر از مدتی که در سویس زندگی کرده بود چیزهای جالبی تعریف میکرد از دموکراسی آنجا که مثلا مردم حتی برای رنگ صندلی ترنهای مترو تصمیم میگیرند  مردم درباره هر موضوعی امضا جمع میکنند و با رسیدن به یک حد نصاب از طریق مجلس اقدام میکنند. خواستم به خانم دکتر بگویم این که چیز عجیبی نیست مردم اینجا برای تغییرات جمع میشوند , بحث میکنند , خوشحالی میکنند, پیامک میزنند, همدیگر را تشویق میکنند, شعار میدهند, شعر میخوانند, به خیابان می آیند, پایکوبی میکنند و نظر میدهند, رای میدهند بعد می نشینید بهتر است بگویم میخوابند تا ببینند فردا چه می شود اما نصف شب گاهی! !
اما خنده از روی دردم نگذاشت چیزی بگویم و آقای دکتر گفت مردم سویس هم بیکارند ها! چه کاریه مگر کار ندارند که در همه کار دخالت میکنند! دیدم بد حرفی هم نیست انها از ما حتما بیکارترند که به جای اینکه کسی به جایشان فکر کند خودشان فکر میکنند!